نمی دونم تا حالا شده یکی رو خیلی دوست داشته باشی؟ خیلی زیاد!
اونقدر که جونت به جونش بسته باشه
تا اون حد که هیچ کس و هیچ چیز جز مرگ نتونه بین شما جدایی بیاندازد
اونقدر که نتونی غمش رو ببینی؟
تا اون حد که دوست داشته باشی هرچه که داری را برای او فدا کنی
اونقدر که .... در یک کلام عاشقش باشی و او معشوق تو
اگر تا این حد عاشق کسی شده باشی، تمام خواسته هایت می شود خواسته های او
دیگر از تو چیزی باقی نمی ماند که چیزی بخواهد. همه وجودت می شود او ... او ... او ...
حالا تصور کن آن شخص برادرت باشد ... امامت باشد ... مولایت باشد
و این معشوق در سختی شدید و مصیبات فراوان قرار گرفته و تو می توانی قدری از این درد او را التیام بخشی
قدرت داری، توان داری، می توانی حتی شده به اندازه دقایقی او را آرام کنی
اگر خوب این شرایط را تصور کنی تازه خواهی فهمید که عباس عصر عاشورا چه حالی داشت
مانند پروانه به دور برادر می گشت
نکند خاطر او آزرده شود
نکند حسین احساس تنهایی کند
نکند خیام حسین احساس کنند پدرشان، همسرشان و مولایشان تنها مانده
بار ها مراجعه کرد و اذن میدان گرفت
و هر بار حسین با لحنی سوز ناک برادر را جواب کرد حتی یکبار فرمود
یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب
برادر، تو صاحب پرچم منی، اگر تو بروی شیراز? کار از هم می پاشد، جمع ما متفرق می شود، عمارت زندگی ما خراب می شود.
آری این عشق یکطرفه نبود حسین هم عاشق برادرش بود
اما وقتی حسین ماند و یک لشگر دشمن دیگر عباس نتوانست تاب بیاورد و تحمل کند به هر طریق که بود اذن گرفت اما نه برای جنگ
معشوقش از او آب خواسته ... آب
فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء
عباسم کمی آب برای این بچه ها بیاور
آخر خیام حسین تشنه اند
علی اصغر تشنه است ... رقیه تشنه است ... کودکان و زنان حرم تشنه اند
آتش گرفت قلب عباس وقتی ...
فَسَمَعَ الأطفال یُنادون العَطَش العَطَش
وقتی شنید اطفال حسین ناله العَطَش، العَطَش سر می دهند
و فقط خدا می داند که چه حالی داشت عباس که سرانجام معشوقش از او چیزی خواست
آن هم چه دُر گرانبهایی ... آب ... آب ...
سوار بر اسب شد و به سمت علقمه شتافت
خود را به نحر رساند، پیاده شد
مشتی از آب برداشت و با آب سخن گفت
ای آب تو اینجا موج می زنی و اطفال حسین آن سوی در خیمه ها تشنه اند
مشک را از آب پر کرد و راه نخلستان گرفت تا زودتر آب را به خیام برساند
تا زود تر لبخند روی لبان معشوقش را بعد از یک روز مصیبت ببیند
اما دل ها بسوزد که این نامرد مردم آن بلایی را بر سر علمدار حسین آوردند که می دانید
و صدایی در کربلا پیچید که قلب زینب را خون کرد
اخا ادرک اخاک
برادر برادرت را دریاب
آری قلب زینب شکست
هم از این جهت که حسینش بی یاور شد
هم از این جهت که عباس حسین را برادر خطاب کرد اما هیچ گاه زینب را خواهر خطاب نکرد
برادر ... و چه برادری ...
مانند باز شکاری به سر بالین برادرش رسید و عباسش را دید در حالی که خون تمام پیکرش را فراگرفته و دست در بدن ندارد و تمام بدنش را با تیر به هم دوخته اند
تا این چنین علمدارش را دید دست به کمر ناله زد
(ألانَ إن کَسَرَ وَ غَلَّت حیلَتی وَ نَقطَعَ رَجائی وَ شَمُطَ بی عَدوّی وَ الکَمَهُ قاتِلی
برادر کمرم شکست و چاره ام کم شد امیدم برید، حالا دیگر دشمن مرا زخم زبان می زند، غص? تو مرا می کشد.
.:: کپی برداری از مطالب این سایت تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز می باشد ::.
«
آب ... آب ...
»